I1ZVheKmKj5NYhuK5jzt

را زندگي كن

I1ZVheKmKj5NYhuK5jzt

۳ بازديد

كليك كنيد

3 www.98iia.com | Page مجبوري با من بماني _ آيدا رستمي كاربر نودهشتيا - " آبنوس " بعد از خوردن صبحانه، از مامانم خداحافظي مي كنم. وسايلم رو برمي دارم و به طرف مدرسه حركت مي كنم . توي مدرسه گلبهار رو مي بينم و طرفش ميرم . _ سلام گلي جون . با برگردوندن صورتش به طرفم، چشم هاي قرمز و اشكي به همراه صورت كبودش رو مي بينم. با نگران مي گم : _ واي گلبهار، چي شده؟ چه بلايي سرت اومده؟ با ناراحتي بغلم مي كنه و فقط گريه مي كنه. نمي دونم چي كار كنم. الان كلاس ها شروع مي شه. آروم لب مي زنم : _ گلبهاري بسه، الان كلاس شروع مي شه . با ناراحتي مي گه : _ نه آبنوس، من نمي تونم بيام . _ چرا؟ مگه چي شده؟ _ من اومدم باهات خداحافظي ... _ گلبهار به مرد رو بروم كه اسم گلبهار رو صدا زده بود نگاه مي كنم. يه مرد حدودا چهل ساله اس، كه چاقه و چهره زشت و اخمويي داره . پدر گلبهار رو مي شناسم، اين شكلي نيست . _ شما كي هستيد آقا؟ با گلبهار چي كار داريد؟ _ به تو ربطي نداره بچه برو پي درس و مشقت . به طرف گلبهار مياد و دستش رو مي كشه كه گلبهار شروع به التماس مي كنه : _ تو رو خدا، من نمي خوام باهات بيام . خفه شو بچه، معلومه كه بايد بياي ما قرار گذاشته بوديم بياي خداحافظي بكني و بريم . گلبهار با گريه داد مي زنه : _ من تو رو دوست ندارم. مي خوام پيش آبنوس ... ولي صداش با تو دهني محكم مرد خفه مي شه و خون مثل فواره از دماغش بيرون مي زنه . به طرف مرد ميرم و محكم به دست و كمرش مي زنم تا، گلبهار رو ول بكنه ولي من رو هول ميده و همراه با گلبهار به طرف ماشيني ميره و اون جا رو ترك مي كنه .

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.