زندگي

را زندگي كن

بيا كه ترك فلك خوان روزه غارت كرد

۴ بازديد

كليك كنيد

 

جواني از بيكاري رفت باغ وحش پرسيد: استخدام داريد؟
يارو گفت مدرك چي داري؟
گفت: ديپلم.
يارو گفت: يه كاري برات دارم، حقوقشم خوبه پسره قبول كرد.
يارو گفت: ما اينجا ميمون نداريم ميتوني تا ميمون برامون مياد بري توي پوست ميمون و تو قفس نقش ميمون بازي كني.

چند روزي گذشت. يه روز جمعه كه شلوغ شده بود، پسره توي قفس پشتك وارو ميزد. از ميله ها بالا پايين مي رفت. جوگير شد زيادي رفت بالاي درخت. از اون طرف افتاد تو قفس شير.
داد زد كمك.
شيره دستشو گذاشت رو دهنش و گفت: آبرو ريزي نكن من ليسانس دارم.

 

سحر بلبل حكايت با صبا كرد

۴ بازديد

كليك كنيد

 

فنجان قهوه را تعارفش كردم.
وقتي نگاهش كردم دلم سوخت.
اما وقتي يادم آمد كه چطور با فريب و نيرنگ قول خريد خانه و ماشين مرا وادار به ازدواج كرد حالم به هم خورد.

هنوز قهوه اش را نخورده بود كه گفت: آماده شو كه مي خواهيم جايي برويم.
همين طور كه از قهوه مي نوشيد از جيبش سوئيچي به من داد: امروز قولنامه اش كردم.
بريم محضر تا سند خانه را هم به نامت كنم.
ناگهان روي مبل ولو شد. متوجه شدم كه سيانور اثر كرده بود!!!

اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد

۴ بازديد

كليك كنيد

 

وباه مدتي به شازده كوچولو نگاه كرد و گفت: خواهش مي كنم بيا و مرا اهلي كن!
شازده كوچولو گفت: دلم مي خواهد، ولي خيلي وقت ندارم. بايد دوستاني پيدا كنم و بسيار چيزها هست كه بايد بشناسم.
روباه گفت: فقط چيزهايي را كه اهلي كني مي تواني بشناسي. آدمها ديگر وقت شناختن هيچ چيز را ندارند. همه چيزها را ساخته و آماده از فروشنده ها مي خرند. ولي چون كسي نيست كه دوست بفروشد آدمها ديگر دوستي ندارند. تو اگر دوست مي خواهي مرا اهلي كن!
شازده كوچولو گفت: چه كار بايد بكنم؟
روباه جواب داد: بايد خيلي حوصله كني. اول كمي دور از من اين جور روي علفها مي نشيني. من از زير چشم به تو نگاه مي كنم و تو هيچ نمي گويي. زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست. اما تو هر روز كمي نزديك تر مي نشيني ...

پس شازده كوچولو روباه را اهلي كرد و چون ساعت جدايي نزديك شد، روباه گفت: آه ! ... من گريه خواهم كرد.  شازده كوچولو گفت: تقصير خودت است. من بد تو را نمي خواستم، ولي خودت خواستي اهليت كنم.
روباه گفت: درست است.
شازده كوچولو گفت: ولي تو گريه خواهي كرد.
روباه گفت: درست است.
-پس حاصلي براي تو ندارد.
-چرا دارد رنگ گندم زارها ... سپس گفت: برو دوباره گلها را ببين. اين بار خواهي فهميد كه گل خودت در جهان يكتاست. بعد براي خداحافظي پيش من برگرد تا رازي به تو هديه كنم.

شازده كوچولو رفت و دوباره گلها را ديد. به آنها گفت: شما هيچ شباهتي به گل من نداريد. شما هنوز هيچ نيستيد. كسي شما را اهلي نكرده است و شما هم كسي را اهلي نكرده ايد. روباه من هم مثل شما بود. روباهي بود شبيه صد هزار روباه ديگر. ولي من او را دوست خودم كردم و حالا او در جهان يكتاست.
گلها سخت شرمنده شدند.

شازده كوچولو باز گفت: شما زيباييد، ولي جز زيبايي هيچ نداريد. كسي براي شما نمي ميرد. البته گل مرا هم رهگذر عادي شبيه شما مي بيند. ولي او به تنهايي از همه شما سر است، چون من فقط او را آب داده ام، چون فقط او را زير حباب گذاشته ام، چون فقط براي او پناهگاه با تجير ساخته ام، چون فقط براي خاطر او كرمهايش را كشته ام( جز دو سه كرمبراي پروانه شدن) چون فقط به گله گزاري او يا به خودستايي او يا گاهي هم به قهر و سكوت او گوش داده ام. چون او گل من است.

سپس پيش روباه برگشت و گفت: خداحافظ.
روباه گفت: خداحافظ. راز من اينست و بسيار ساده است:
فقط با چشم دل مي توان خوب ديد. اصل چيزها با چشم سر پنهان است.

شازده كوچولو تكرار كرد تا در خاطرش بماند: اصل چيزها از چشم سر پنهان است.
روباه باز گفت: همان مقدار وقتي كه براي گلت صرف كرده اي باعث ارزش و اهميت گلت شده است.
شازده كوچولو تكرار كرد تا در خاطرش بماند: همان مقدار وقتي كه براي گلم صرف كرده ام.
روباه گفت: آدمها اين حقيقت را فراموش كرده اند. اما تو نبايد فراموش كني. تو مسئول هميشگي آن مي شوي كه اهليش كرده اي. تو مسئول گلت هستي ...
شازده كوچولو تكرار كرد تا در خاطرش بماند:من مسئول گلم هستم.

 

روشني طلعت تو ماه ندارد

۴ بازديد

كليك كنيد

 

تصور كنيد كه به عنوان نوزادي ناخواسته و حاصل يك رابطه جنسي بي سر و ته، در روستايي بسيار فقيرنشين و در دامن يك مادر بدبخت كه كلفت خانه هاي مردم است، ديده به جهان بگشاييد، بدون آنكه وجود پدر را دور و برتان احساس كنيد.

تصور كنيد كه در بچگي مادرتان آنقدر فقير است كه حتي توان خريد يك لباس ساده را برايتان ندارد و مجبوريد گوني سيب زميني بپوشيد، طوري كه بچه هاي همسايه دايم شما را مسخره كنند و به شما بخندند.

تصور كنيد كه در سن كودكي، مادربزرگتان مجبورتان كند كارهاي سخت انجام دهيد و هميشه بخاطر ساده ترين اشتباهات شما را كتك بزند و شما هم هيچ پناهي نداشته باشيد كه در دامنش گريه كنيد.

تصور كنيد كه از سن نه سالگي دايم مورد تجاوز اطرافيان قرار بگيريد، دايي ها، پسر دايي ها، دوستان خانوادگي و كلا همه. طوري كه اولين فرزندتان را در سن چهارده سالگي و پس از نه ماه مشقت بدنيا آوريد، آن هم يك نوزاد مرده.

تصور كنيد كه خواهر و برادري داريد كه سرگذشتي كمابيش مشابه شما دارند، خواهرتان از اعتياد زياد به كوكايين بميرد، و برادرتان از ابتلا به ايدز.

تصور كنيد كه مادرتان آنقدر فقير است كه نمي تواند شما را بزرگ كند و از پس هزينه هاي اندك شما برآيد و مجبور شود شما را به يك مرد غريبه بسپارد تا بزرگتان كند.

تصور كنيد كه در ميان اين همه بدبختي، سياه پوست هم هستيد، يك آمريكايي - آفريقايي، آن هم در حدود چهل پنجاه سال پيش كه اوج نژادپرستي و نفرت از سياه پوستان است.

تصور كنيد كه حدود چهار دهه از آن روزگار گذشته باشد.
الان چه كار مي كنيد؟
چه بر سرتان آمده است؟
الان قدرتمند ترين زن جهان هستيد!
محبوب ترين، پولدار ترين، با نفوذ ترين، و تنها ميلياردر سياه پوست!
همه شما را به عنوان صاحب بزرگترين خيريه جهان، پر طرفدار ترين مجري تلويزيون، و برنده جوايز متعدد سينما و تلويزيون مي شناسند.
سياستمداران، هنرپيشگان، ثروتمندان و همه آدم هاي بزرگ و معروف فقط دوست دارند با شما مصاحبه كنند.
در دانشگاه ايلينوي، زندگينامه شما تدريس مي شود، در قالب يك درس با عنوان خودتان.
يك قصر در كاليفرنيا داريد به مساحت هفده هكتار كه از يك طرف به اقيانوس ختم مي شود و از طرف ديگر به كوهستان. همچنين ويلايي داريد در نيوجرسي، آپارتماني در شيكاگو، كاخي در فلوريدا، خانه اي در جورجيا، يك پيست اسكي در كلورادو، پلاژهايي در هاوايي و ...

تصور كنيد كه شما با درآمد سالانه حدود سيصد ميليون دلار و دارايي حدود سه ميليارد دلار، به عنوان ثروتمند ترين زن خود ساخته جهان شهرت داريد.
آنچه خوانديد خلاصه اي بود از سرگذشت مجري بزرگ تلويزيون، اپرا وينفري

جان بي جمال جانان ميل جهان ندارد

۵ بازديد

كليك كنيد

 

وقتي دوستش گنجشك هاي كوچك را با تير و كمان نشانه گرفت، فكر كرد كه او بي رحم ترين آدم دنياست،
اما وقتي اولين تكه گوشت پرنده كباب شده را در دهانش گذاشت، كمي فكر كرد و بعد گفت: مي شود تير و كمانت را چند روزي به من قرض بدهي؟

شاهد آن نيست كه مويي و مياني دارد

۴ بازديد

كليك كنيد

 

تعمير و نگهداري از كاخ سفيد به صورت يك مناقصه مطرح شد. يك پيمانكار آمريكايي، يك مكزيكي و يك ايراني در اين مناقصه شركت كردند. پيمانكار آمريكايي پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را ۹۰۰ دلار اعلام كرد.
مسئول كاخ سفيد دليل قيمت گذاري اش را پرسيد و وي در پاسخ گفت: ۴۰۰ دلار بابت تهيه مواد اوليه + ۴۰۰ دلار بابت هزينه هاي كارگران و ۱۰۰ دلار استفاده بنده.

پيمانكار مكزيكي هم پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را ۷۰۰ دلار اعلام كرد. ۳۰۰ دلار بابت تهيه مواد اوليه + ۳۰۰ دلار بابت هزينه هاي كارگران و +۱۰۰ دلار استفاده بنده.

اما نوبت به پيمانكار ايراني كه رسيد بدون محاسبه و بازديد از محل به سمت مسئول كاح سفيد رفت و در گوشش گفت: قيمت پيشنهادي من ۲۷۰۰ دلار است!!!
مسئول كاخ سفيد با عصبانيت گفت: تو ديوانه شدي، چرا ۲۷۰۰ دلار؟
پيمانكار ايراني در كمال خونسردي در گوشش گفت: آرام باش… ۱۰۰۰ دلار براي تو و ۱۰۰۰براي من … و انجام كار هم با پيمانكار مكزيكي.
سرانجام پيمانكار ايراني در مناقصه پيروز شد.

 

آن كه از سنبل او غاليه تابي دارد

۳ بازديد

كليك كنيد

 

يكي از نمادهاي مقدس در آيين مسيحيت پليكان است.
دليل آن اين است در صورت نبودن غذا نوك خود را به گوشتش فرو مي برد و از آن جوجه هاي خود را تغديه مي نمايد.

ما اغلب قادر به درك نعمتهايي كه داريم نيستيم.
داستاني وجود دارد كه در آن پليكاني در يك زمستان سخت از گوشت خود جوجه هايش را تغذيه كرد و هنگامي كه عاقبت از شدت ضعف جان داد؛ يكي از جوجه هايش به ديگري گفت: بالاخره خلاص شديم از غذاي تكراري.

 

مطرب عشق عجب ساز و نوايي دارد

۳ بازديد

كليك كنيد

 

پس از رسيدن يك تماس تلفني براي يك عمل جراحي اورژانسي، پزشك با عجله راهي بيمارستان شد، او پس از اينكه جواب تلفن را داد. بلافاصله لباس هايش را عوض كرد و مستقيم وارد بخش جراحي شد. او پدر پسر را ديد كه در راهرو مي رفت و مي آمد و منتظر دكتر بود.

به محض ديدن دكتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول كشيد تا بيايي؟
مگر نمي داني زندگي پسر من در خطر است، مگر تو احساس مسئوليت نداري؟
پزشك لبخندي زد و گفت: متأسفم، من در بيمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفني هرچه سريعتر خودم را رساندم و اكنون اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم كارم را انجام دهم.
پدر با عصبانيت گفت: آرام باشم؟
اگر پسر خودت همين حالا توي همين اتاق بود آيا تو مي توانستي آرام بگيري؟ اگر پسر خودت همين حالا مي مرد چكار مي كردي؟
پزشك دوباره لبخندي زد و پاسخ داد: من جوابي را كه در كتاب مقدس انجيل گفته شده مي گويم« از خاك آمده ايم و به خاك باز مي گرديم».
شفادهنده يكي از اسمهاي خداوند است، پزشك نمي تواند عمر را افزايش دهد، برو و براي پسرت از خدا شفاعت بخواه، ما بهترين كارمان را انجام مي دهيم به لطف و منت خدا.
پدر زمزمه كرد: نصيحت كردن ديگران وقتي خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است.

عمل جراحي چند ساعت طول كشيد و بعد پزشك از اتاق عمل با خوشحالي بيرون آمد: خدا را شكر! سر شما نجات پيدا كرد. بدون اينكه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالي كه بيمارستان را ترك مي كرد، گفت: اگر شما سؤالي داريد، از پرستار بپرسيد.

پدر با ديدن پرستاري كه چند لحظه پس از ترك پزشك ديد گفت: چرا او اين قدر متكبر است؟ نمي توانست چند دقيقه صبر كند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال كنم؟
پرستار در حالي كه اشك از چشمانش جاري بود پاسخ داد: پسرش ديروز در يك حادثه ي رانندگي مرد. وقتي ما با او براي عمل جراحي پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود و اكنون كه او جان پسر تو را نجات داد. با عجله اينجا را ترك كرد تا مراسم خاكسپاري پسرش را به اتمام برساند.

 

هر آن كه جانب اهل خدا نگه دارد

۳ بازديد

كليك كنيد

 

معلم يك مدرسه به بچه هاي كلاس گفت كه مي خواهد با آنها بازي كند؛ او به آنها گفت كه فردا هر كدام يك كيسه پلاستيكي بردارند و درون آن به تعداد آدمهايي كه از آنها بدشان مي‏آيد، سيب زميني بريزند و با خود به كودكستان بياورند.

فردا بچه ها با كيسه هاي پلاستيكي به مدرسه آمدند. در كيسه‌ي بعضي ها ۲، بعضي ها ۳ و بعضي ها ۵ سيب زميني بود.
معلم به بچه ها گفت: تا يك هفته هر كجا كه مي روند كيسه پلاستيكي را با خود ببرند.

روزها به همين ترتيب گذشت و كم كم بچه ها شروع كردند به شكايت از بوي سيب زميني هاي گنديده. به علاوه، آن هايي كه سيب زميني بيشتري داشتند از حمل آن بار سنگين خسته شده بودند.

پس از گذشت يك هفته بازي بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسيد: از اينكه يك هفته سيب زميني ها را با خود حمل مي كرديد چه احساسي داشتيد؟
بچه ها از اينكه مجبور بودند، سيب زميني هاي بد بو و سنگين را همه جا با خود حمل كنند شكايت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلي خود را از اين بازي، اين چنين توضيح داد: اين درست شبيه وضعيتي است كه شما كينه آدم هايي كه دوستشان نداريد را در دل خود نگه مي داريد و همه جا با خود مي بريد. بوي بد كينه و نفرت قلب شما را فاسد مي‌كند و شما آن را همه جا همراه خود حمل مي‌كنيد.
حالا كه شما بوي بد سيب زميني‌ها را فقط براي يك هفته نتوانستيد تحمل كنيد پس چطور مي خواهيد بوي بد نفرت را براي تمام عمر در دل خود تحمل كنيد؟

 

هر آن كو خاطر مجموع و يار نازنين دارد

۳ بازديد

كليك كنيد

 

مرد جواني نزد پدر خود رفت و به او گفت: مي خواهم ازدواج كنم.
پدر خوشحال شد و پرسيد: نام دختر چيست؟
مرد جوان گفت: نامش سامانتا است و در محله ما زندگي مي كند.
پدر ناراحت شد، صورت در هم كشيد و گفت: من

مرد جوان نام سه دختر ديگر را آورد ولي جواب پدر براي هر كدام از آنها همين بود.
با ناراحتي نزد مادر خود رفت و گفت: مادر من مي خواهم ازدواج كنم اما نام هر دختري را مي آورم پدر مي گويد كه او خواهر توست! و نبايد به تو بگويم.
مادرش لبخند زد و گفت: نگران نباش پسرم. تو با هريك از اين دخترها كه خواستي مي تواني ازدواج كني. چون تو پسر او نيستي!!