FaEO8cXQh6Fir3rTbVUT

را زندگي كن

FaEO8cXQh6Fir3rTbVUT

۳ بازديد

click here

74 www.98iia.com | Pageمجبوري با من بماني _ آيدا رستمي كاربر نودهشتيا -خواستم بگم چيزي نيست كه بيهوش شدم . حال : وقتي به هوش اومدم، تار ميديدم، كمي پلك زدم و تونستم اطرافم رو خوب ببينم، ديوار هاي سفيدنشون ميداد كه توي بيمارستانم . سرم رو گذاشتم روي بالشت، كمي كه فكر كردم، يادم اومد كه چيشده و براي چي حالا اينجا هستم،سريع دستم رو گذاشتم روي شكمم، شكمم تخت بود، وحشت رگ به رگ، سلول به سلول تنم روگرفت، سريع بلند شدم كه درد شكم و دستم، جيغم رو بلند كرد . صداي در، باعث شد به اونطرف نگاه كنم كه .... كه باورم نميشه، اين اينجا چيكار ميكنه؟ يعني چي؟زمزمه كردم : + مسيحا ... لبخندي زد ولي با ديدن دست خوني ام كه ناشي از پاره شدن رگم بود، ابرو هاش در هم رفت و سريعبه طرفم اومد : _ ابنوس، ببين چه بلايي سر خودت اوردي. چرا مراقب نيستي؟+ مسيحا...تو اينجا چيكار ميكني؟_ بعدا برات توضيح ميدم . رفت بيرون و همراه با پرستار برگشت، دستم رو پانسمان كردن و پرستار رفت، مسيحا كنارم نشست : _ حالت خوبه؟+ اره . چرا اينجوري شدي ابنوس؟ چرا اينقدر پژمرده شدي؟ پس اون ابنوس شاد و سر زنده كجاس؟ اونايهان اشغال چه بلايي سرت اورده؟+ نگو مسيحا ... _ چرا نگم؟ ببين چه بلايي سرت اورده!؟تازه يادم افتاد كه بچه ام نيست، سريع گفتم : + مسيحا بچه ام ... اون كجاست؟_ بچه ام، بچه ام، اون از سلامتيت مهم تره؟+ مسيحا ... _ سالمه ولي چون زود به دنيا اومده بايد چند روز توي دستگاه بمونه . + ميخوام ببينمش، كجاس؟ منو ببر پيشش .

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.