سحر بلبل حكايت با صبا كرد

۵ بازديد

كليك كنيد

 

فنجان قهوه را تعارفش كردم.
وقتي نگاهش كردم دلم سوخت.
اما وقتي يادم آمد كه چطور با فريب و نيرنگ قول خريد خانه و ماشين مرا وادار به ازدواج كرد حالم به هم خورد.

هنوز قهوه اش را نخورده بود كه گفت: آماده شو كه مي خواهيم جايي برويم.
همين طور كه از قهوه مي نوشيد از جيبش سوئيچي به من داد: امروز قولنامه اش كردم.
بريم محضر تا سند خانه را هم به نامت كنم.
ناگهان روي مبل ولو شد. متوجه شدم كه سيانور اثر كرده بود!!!

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.