87TDc9Qi4uutuSzKZYRc

را زندگي كن

87TDc9Qi4uutuSzKZYRc

۳ بازديد

click here

56 www.98iia.com | Pageمجبوري با من بماني _ آيدا رستمي كاربر نودهشتيا -********************** فكر و فكر، گاهي احساس ميكرد سرش بخاطر افكار زياد اين روزها، در مرز انفجار است، خودش همهر چه فكر ميكرد، به راه حلي جز راه حل مادرش نميرسيد و اخرش تصميمي كه نبايد گرفته ميشد،گرفته شد . ابنوس : + ارباب، كجا ميخوايد بريد؟_ ميخوام برم ده بالا . + اونجا براي چي؟ چرا اينقدر سريع؟_ بايد به تو هم جواب پس بدم؟سرم رو پايين انداختم، چند روزيه كه ارباب توي فكره و اخلاقش خيلي بد شده، ارباب با چند تا همراهبه طرف، ده بالا حركت كرد . داشتم توي حياط راه ميرفتم و از هر خدمتكاري كه ميگذشتم، پشت سرم با دوستاشون پچ پچميكردن، سرم رو انداختم پايين، ميدونستم موضوع چيه، راستش خودم هم نگران شده بودم، همهميگن من نازام و ارباب ميخواد يه زن جديد بگيره . قلبم اين روزا هزار تيكه شده، خودم هم باورم شده كه نميتونم مادر بشم هر چند، اراز رو دارم اماپسرم يه همبازي ميخواد، يه همراه . به طرف پنجره اتاقم حركت كردم، موهام رو شونه كردم و باز گذاشتمشون، نسيم خنك، موهام رو بهرقص در مي آورد، صداي ماشين اومد، به حياط نگاه كردم، كمتر كسي به اينجا ديد داشت و دقتميكرد.ماشين ارباب بود، ارباب از ماشينش پياده شد و خواست حركت كنه ولي، كمي مكث كرد وسرش رو اورد بالا و تو چشمام نگاه كرد، غرق شدم تو سياهي چشماش ولي درونشون، يه چيز نا اشناپيدا كردم، انگار چشماي ارباب، پر از غم بود و ناراحتي . دليل اين ناراحتيش رو نميفهمم، يعني چي شده؟بدو شال به سر به طرف سالن حركت كردم كه صداهايي شنيدم، صداي ارباب بود كه داشت با چندتاخدمتكار حرف ميزد_ يه جشن توي راهه، مقدمات جشن عروسي رو آماده كنيد . _ چشم ارباب . _ مراقب باشيد كم و كسري نباشه كه مجازات سختي داره . _ اطاعت . _ يكيتون واسه اون روز عاقد خبر كنه و يكي ديگه يه خياط بفرسته ده بالا براي انتخاب لباس عروس .

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.