Qkmo9PBHHWwR25HF0n9n

را زندگي كن

Qkmo9PBHHWwR25HF0n9n

۲ بازديد

click here

68 www.98iia.com | Pageمجبوري با من بماني _ آيدا رستمي كاربر نودهشتيا -_ حتما . ارباب و دكتر رفتن و من كنجكاو و رها كردن، دقايقي كه براي من مثل سال گذشت و ارباب برگشت وبهم لبخندي زد : + آيهان، چرا همتون ميخنديد و هيچي نميگيد؟_ نميدونم چطوري بهت بگم آبنوس . + خيلي حالم بده . _ نه عزيزم، تو .... + من چي؟_ تو بارداري . رفتم توي شك، ايهان، شوخي بدي باهام كرد، دست گذاشت رو نقطه ضعفم، ناخوداگاه گريه كردمكه ايهان، هراسون، به طرفم اومد : _ ابنوس... ابنوس چرا گريه ميكني؟ تو بايد خوشحال باشي . + ارباب، شوخي بدي با من كرديد . _ عه، دوباره گفتي ارباب، مگه نگفتم منو آيهان صدا كن؟+ ارباب . _ بهت كه گفتم، منو اينجوري صدا نزن، من كه شوخي نكردم . + چي؟_ همه حرفام راست بود تو حامله اي، تو يه بچه تو شكممي . بين گريه هام خنديدم : + يعني من ... ****************روزها، به سرعت از پس و پيش هم ميگذشتند و چيزي جز خاطره برام باقي نمونده بود، بالاخره ماههشتمه ريحان و ماه هفتم من رسيد، شكمم بزرگتر شده بود، همه با محبت و با احترام بهم نگاهميكردن و فقط ريحان و مادر ارباب بودن كه هنوز كه هنوزه، باهام بدن . داشتم براي ايهان شال و كلاه ميبافتم كه صداي در اومد و چند تا خدمتكار اومدن داخل و شروعكردن به گشتن، كاموا از دستم افتاد و بلند شدم و پرسيدم : + داريد چيكار ميكنيد؟ چه خبره؟ولي بدون اينكه به حرفم گوش بدن، به كارشون ادامه دادن، بعد از گذشت چند دقيقه يكيشون دادزد، پيداش كردم، متعجب به دستاي خدمتكار كه گردنبند عروسي ريحان توش بود نگاه كردم، اين

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.