قورت

را زندگي كن

قورت

۳ بازديد

كليك كنيد محبس 33 چشمهايم را باز كردم..با ديدن فضاي سفيد اطرافم اب دهانم را به سختي قورت دادم.. اينجا ديگر كجا بود؟ با وارد شدن پرستاري به اتاق فهميدم كه اينجا بيمارستان است.. خواستم بلند شوم كه سوزشي را در دستم حس كردم..به دستم كه نگاه كردم وحشت كردم..كلي بخيه خورده بود.. با ياداوري امروز صبح و خودكشي قطره اشكي از چشمم چكيد.. پرستار سرمم را چك كرد و چند چيز به عربي گفت و از اتاق خارج شد..سرم را به سمت پنجره برگرداندم كه درب اتاق باز شد..همين كه برگشتم با ديدن ابتين اخم هايم درهم رفتند و رويم را برگرداندم.. صداي قدم هايش نزديكم شد.. انگار مردد بود براي حرف زدن..ولي پيروز شد..چرا كه گفت: -خوبي؟ سرم را بلند كردم..با نفرت به چشمهايش زل زدم.. -ازت متنفرم! پوزخند تلخي زد..به چشمهايم خيره شد و گفت: -باشه ترگل! ضربان قلبم بالا رفت..ترگل؟ خنديد..تلخ.. -آره ترگل..فكر كردي من از بازي تو و اون سرهنگ زرنگتون خبر ندارم؟ليلي؟هه! مشكل اينجاست كه سرهنگ بد كسي رو انتخاب كرد..كسي كه پدرش برادرم رو كشته بود..و حالا من مي خواستم ازت انتقام بگيرم.. كليك كنيد

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.