زندگي

را زندگي كن

شوك زده

۱ بازديد

دانلود آهنگ كاش كاش از فتانه دليل اين همه سوالشو نمي فهميدم: با اخلاقي كه مريم داره، آبمون توي يه جوي نميره. چشماش تنگ شد: درمورد احساسات مريم چيزي نفهميدي؟ مريم علاقه به من داشته باشه؟ غيرممكنه و چقدر اين حقيقت كامم رو تلخ مي كرد. تك خنده ي مضحكي كردم، تا بغض توي گلوم رو نشون ندم: مريم به هرچيزي علاقه داره به جز من، اگه علاقه اي داشت اينقدر سرد نسبت به من رفتار نميكرد. گاهي شك ميكنم زنانگي داشته باشه. من گفتم اما آرتا شرم كرد و سر به پايين انداخت: با من بيا شيراز. شوك زده واكنش نشون دادم: شيراز؟ مگه كار خاصي داري؟ چشم دوخت توي نگاهم: ميخوام يه سري از وسيله هامو جمع كنم، هم كمكم ميشي، هم از اين فضا دور ميشي، مگه نميگي نميتوني مريمو تحمل كني؟ وقتي برگشتي با حوصله تصميمتو راجع به مريم ميگيري. دوست نداشتم اين پيشنهاد مزخرفو، من برم كي پيش مريم باشه؟ اصلا مگه مي تونستم دور از مريم بمونم؟ چرا آرتا مدام از جدايي مي گفت؟ چرا نمي تونست منو كنار مريم ببينه؟ مگه ايرادي داشت مريمم گوشه اي از زندگي نكبت بارم باشه؟ گوشه اي كه كمي دلخوشم مي كرد. ترديدو توي حركاتم ديد: نميتوني از مريم دور بموني؟ لعنت به اين برادر باهوش و آدم شناسم. غرورم به جوشش دراومد: نه كي گفته؟ تا اون سر دنيام بخواي باهات ميام. زير لب جمله اي ادا كرد، نشنيدم: پس من زنگ ميزنم باربد براي تو هم يه جا رزرو كنه. برو ساكتو ببند ساعت 9 پرواز داريم. ميخواستم فرياد بزنم باربد نه، هركسي به غير از باربد، دلم نمي خواست باربد از تنها موندن مريم با خبر باشه، اصلا مگه اجباربود كه به همراه برادر هميشه همراهم مي رفتم؟ كاش مي تونستم مخالفت كنم، كاش مي تونستم بگم نميام و خلاص. بي خيال غرورم، بي خيال نگاه هاي معني دار آرتا، اما نگفتم. اما مخالفت نكردم، فقط سر تكون دادم: من ميرم آماده بشم. مريم پاستيل هاي رنگي رو توي دوتا ظرف ريختم و به سالن بردم. كنار مهگل روي زمين نشستم: اينم پاستيل، حالا بريزشون توي بشقابتو

مبل چرم مشكي

۱ بازديد

دانلود آهنگ يك و دو و سه از فتانه در بين اتاقا رو محكم به هم كوبيدم، سرمو بالا آوردم و آرتا رو تكيه زده به ديوار ديدم. بي توجه به آرتا، پليورمو از تنم بيرون كشيدم. حرفاي مريم غرور و غيرتم رو نشونه گرفته بود. هنوزم نفسام به خاطر مجادله ي دقايق پيشم سنگين بود. آرتا با دقت حركات منو دنبال مي كرد. صداش به گوشم رسيد: معلومه چه خبرتونه؟ صداتون كل ساختمونو گرفته. بچه ها ترسيده بودن. خودمو پرت كردم روي مبل: يه كم بحثمون شد. راه گرفت به سمت در:يكم؟ به اين همه داد و فرياد ميگي يكم؟ فقط خيره نگاهش كردم: بيا تو اتاقم با هم حرف بزنيم. بازم مثل هميشه جدي گفت، جوري كه نه نتونم بيارم. تيشرتي كه روي زمين انداخته بودم،پوشيدم و به اتاق آرتا رفتم. تكيه به چارچوب در زدم، دستامو چليپا كردم. حوصله نداشتم، مريمم كه جنگ اعصاب راه انداخته بود، تحمل بحث جديدي نداشتم: حرفتو بگو. اخم در هم كشيد، اشاره به مبل كرد: بيا بشين، حرفام طولانيه. نفسمو بيرون دادم و روي مبل چرم مشكي نشستم. آرتا دستشو تكيه گاه تنش كرد: اين چندروز فكراتو كردي؟ تصميمت رو براي زندگيت و مريم گرفتي؟ سرمو بين دستام گرفتم، وقت بهتري پيدا نكرده بود براي سين جيم كردنم: هنوز تصميم خاصي نگرفتم، اما فكر نكنم با مريم به جايي برسيم. فقط نگاهم كرد، خودم مجبور شدم توضيح بدم: نميدونم دليل رفتارام چيه، گاهي دلم ميخواد براي هميشه كنار خودم داشته باشمش. يه موقعهاييم مثل الان هوس ميكنم، يه دل سير كتكش بزنم و از خونه پرتش كنم بيرون. ابرويي بالا انداخت: پس تمايلي كه نسبت بهش داشتي چي؟ سوالهاي سخت مي پرسيد، سوالهايي كه خودم پاسخشو نميدونستم: نميدونم شايد همون هورمونهاي مردونه اي باشه كه پايين و بالا ميشه. دستاشو به هم گره زد: يعني فهميدي كه حست نسبت بهش عشق و دوست داشتن نيست. مردد سرمو بالا آوردم و به نشونه ي تاييد تكون دادم، اما شك داشتم كه جوابم حقيقت داشته باشه. من آريا نميتونستم درست تصميم بگيرم. پرسيد:

تقلا براي چه

۴ بازديد

دانلود آهنگ سلام به پيري از داريوش در اتاق با شتاب باز شد، مريم به اتاق وارد شد، پشت سرش زينب خانوم بود كه سعي ميكرد مريمو ساكت كنه، مريم دست زينب خانومو كنار زد، جعبه ي تو دستشو به سمتم گرفتو گفت: آريا، خيلي ممنون ازكه برام لباس خريدي اما من اينو لازم ندارم. از جام تكون نخوردم، با اخم هميشگيم فقط نگاهش كردم، ازين كه حركتي نكردم، جرئت پيدا كردو جلوتر اومد، جعبه رو گذاشت كنار دستم خواست عقبگرد كنه ، نيم خيز شدمو مچشو گرفتم: كجا خانوم؟ مثل اينكه يه حرفايي ميخواستي بهم بزني. اخمهاشو تو هم كشيد: آقا مثل اينكه گوشات مشكل داره،حرفامو كه زدم، دوباره ميگم من نيازي به لباس ندارم. انگشتامو به دور مچش محكم تر فشار دادم: نيازتو من مشخص ميكنم، منم ميگم تو براي مهموني به اين لباس نياز داري. سعي كرد دستشو از دستم بيرون بكشه: من اين لباسو نميپوشم، اونم بين اون همه نامحرم آقاي مثلا با غيرت. حرفاش تلخ و برنده بود. دستشو كشيدم، اونقدر محكم كه نيم تنه اش روي تخت قرار گرفت: مثل اينكه زبون آدميزاد حاليت نميشه، وقتي من ميگم بايد اينو بپوشي بايد بگي چشم. نگاهي به زينب خانوم كه در آستانه ي در ايستاده بود انداختمو گفتم: شما بفرماييد به بقيه كارها برسيد. نا مطمئن و نگران سري تكون دادو از اتاق خارج شد، به مريمو تقلاش براي بيرون آوردن دستش نگاه كردم، دستشو رها كردم، ديدم كه با دست ديگش يكم دستشو ماساژ داد. رو به من چند قدم به عقب برداشت، نزديك در حايل ايستاد. با خشم به جعبه ي روي تخت اشاره كردمو گفتم: لباستو يادت رفت. با چشمهاي درشتش بهم نگاه كرد، عصبانيتو ميتونستم تو چشماش به وضوح ببينم، اما كنار عصبانيت يه چيز ديگه اي ميديدم كه از تفسيرش عاجز موندم. با دست نشونش داد، نفسشو بيرون فرستاد: منم به عمد جا گذاشتمش، خودم لباس دارم، نيازي به لطف شما ندارم. يه قدم ديگه به عقب برداشت، از روي تخت بلند شدم، با چند گام خودمو بهش رسوندم، بازوشو كشيدمو زير گوشش غريدم: جرئت داري يه بار ديگه بگو.

Qkmo9PBHHWwR25HF0n9n

۱ بازديد

click here

68 www.98iia.com | Pageمجبوري با من بماني _ آيدا رستمي كاربر نودهشتيا -_ حتما . ارباب و دكتر رفتن و من كنجكاو و رها كردن، دقايقي كه براي من مثل سال گذشت و ارباب برگشت وبهم لبخندي زد : + آيهان، چرا همتون ميخنديد و هيچي نميگيد؟_ نميدونم چطوري بهت بگم آبنوس . + خيلي حالم بده . _ نه عزيزم، تو .... + من چي؟_ تو بارداري . رفتم توي شك، ايهان، شوخي بدي باهام كرد، دست گذاشت رو نقطه ضعفم، ناخوداگاه گريه كردمكه ايهان، هراسون، به طرفم اومد : _ ابنوس... ابنوس چرا گريه ميكني؟ تو بايد خوشحال باشي . + ارباب، شوخي بدي با من كرديد . _ عه، دوباره گفتي ارباب، مگه نگفتم منو آيهان صدا كن؟+ ارباب . _ بهت كه گفتم، منو اينجوري صدا نزن، من كه شوخي نكردم . + چي؟_ همه حرفام راست بود تو حامله اي، تو يه بچه تو شكممي . بين گريه هام خنديدم : + يعني من ... ****************روزها، به سرعت از پس و پيش هم ميگذشتند و چيزي جز خاطره برام باقي نمونده بود، بالاخره ماههشتمه ريحان و ماه هفتم من رسيد، شكمم بزرگتر شده بود، همه با محبت و با احترام بهم نگاهميكردن و فقط ريحان و مادر ارباب بودن كه هنوز كه هنوزه، باهام بدن . داشتم براي ايهان شال و كلاه ميبافتم كه صداي در اومد و چند تا خدمتكار اومدن داخل و شروعكردن به گشتن، كاموا از دستم افتاد و بلند شدم و پرسيدم : + داريد چيكار ميكنيد؟ چه خبره؟ولي بدون اينكه به حرفم گوش بدن، به كارشون ادامه دادن، بعد از گذشت چند دقيقه يكيشون دادزد، پيداش كردم، متعجب به دستاي خدمتكار كه گردنبند عروسي ريحان توش بود نگاه كردم، اين

5y9082nnbequI69eMMEf

۶ بازديد

click here

61 www.98iia.com | Pageمجبوري با من بماني _ آيدا رستمي كاربر نودهشتيا -_ حتما خيلي سخته كه بفهمي بدرد نخور شدي!؟+ چطور جرات ميكني با من اينجوري حرف بزني؟_ با تو!؟ تو ديگه كسي نيستي تو اين، عمارت. من ديگه بانوي عمارتم . + من هنوز كه هنوزه همسر اربابم، اينو يادت باشه . _ البته اين جزاي كسيه كه واسه جاي خواهرش بودن، تقلا ميكنه . + چي داري ميگي!؟_ ميگن قبل مرگ آرزو تو به عيادتش رفتي، قضيه كمي مشكوك نيست؟+ چطور ميتوني همچين فكري در مورد من، بكني؟_ در هر صورت دوست ندارم ديگه ببينمت، ميترسم نحس بودن و اجاق كور بودنت،دامن من رو همبگيره . خنديد و گذاشت و رفت و من، براي بار هزارم شكستم و من براي بار هزارم به اين زندگي، لعنتفرستادم، خدايا ميبيني بنده هات، چطور شدن؟ ميبيني چقدر اين بنده حقيرت داره زجر ميكشه؟خدايا، تنها اميدم تويي، به اميد تو . ************* _ مامان؟+ جون مامان؟_ ميشه منو بزاري روي تاب تا بازي كنم؟+البته چرا كه نه؟ارازم لبخندي زد و من گذاشتمش روي تاب و آرام ارام حولش دادم كه طبيب به همراه چند تا پرستاربه طرف عمارت، حركت كردن، تعجب كردم، چي شده مگه؟ اينجا چه خبره؟براي اينكه ارازم ناراحت نشه،كم ديگه حولش دادم تا خسته شد و بغلش كردم و باهم، به طرفعمارت حركت كرديم ... وقتي رسيديم، صداي شادي خدمتكارا و ارباب و خانواده اش ميومد، به طرف خديجه حركت كردم وپرسيدم : + خديجه؟_ بله خانوم؟+ اين سروصدا ها براي چيه؟سرش و انداخت پايين و چيزي نگفت، متعجب دوباره پرسيدم : + خديجه، زود باش، ازت سوال پرسيدم .

87TDc9Qi4uutuSzKZYRc

۲ بازديد

click here

56 www.98iia.com | Pageمجبوري با من بماني _ آيدا رستمي كاربر نودهشتيا -********************** فكر و فكر، گاهي احساس ميكرد سرش بخاطر افكار زياد اين روزها، در مرز انفجار است، خودش همهر چه فكر ميكرد، به راه حلي جز راه حل مادرش نميرسيد و اخرش تصميمي كه نبايد گرفته ميشد،گرفته شد . ابنوس : + ارباب، كجا ميخوايد بريد؟_ ميخوام برم ده بالا . + اونجا براي چي؟ چرا اينقدر سريع؟_ بايد به تو هم جواب پس بدم؟سرم رو پايين انداختم، چند روزيه كه ارباب توي فكره و اخلاقش خيلي بد شده، ارباب با چند تا همراهبه طرف، ده بالا حركت كرد . داشتم توي حياط راه ميرفتم و از هر خدمتكاري كه ميگذشتم، پشت سرم با دوستاشون پچ پچميكردن، سرم رو انداختم پايين، ميدونستم موضوع چيه، راستش خودم هم نگران شده بودم، همهميگن من نازام و ارباب ميخواد يه زن جديد بگيره . قلبم اين روزا هزار تيكه شده، خودم هم باورم شده كه نميتونم مادر بشم هر چند، اراز رو دارم اماپسرم يه همبازي ميخواد، يه همراه . به طرف پنجره اتاقم حركت كردم، موهام رو شونه كردم و باز گذاشتمشون، نسيم خنك، موهام رو بهرقص در مي آورد، صداي ماشين اومد، به حياط نگاه كردم، كمتر كسي به اينجا ديد داشت و دقتميكرد.ماشين ارباب بود، ارباب از ماشينش پياده شد و خواست حركت كنه ولي، كمي مكث كرد وسرش رو اورد بالا و تو چشمام نگاه كرد، غرق شدم تو سياهي چشماش ولي درونشون، يه چيز نا اشناپيدا كردم، انگار چشماي ارباب، پر از غم بود و ناراحتي . دليل اين ناراحتيش رو نميفهمم، يعني چي شده؟بدو شال به سر به طرف سالن حركت كردم كه صداهايي شنيدم، صداي ارباب بود كه داشت با چندتاخدمتكار حرف ميزد_ يه جشن توي راهه، مقدمات جشن عروسي رو آماده كنيد . _ چشم ارباب . _ مراقب باشيد كم و كسري نباشه كه مجازات سختي داره . _ اطاعت . _ يكيتون واسه اون روز عاقد خبر كنه و يكي ديگه يه خياط بفرسته ده بالا براي انتخاب لباس عروس .

62h2axDwJYfZeeheSmNA

۳ بازديد

click here

47 www.98iia.com | Pageمجبوري با من بماني _ آيدا رستمي كاربر نودهشتيا -+ حالا خوب شد، بريم . وقتي به طرف ارباب بردمش، بدو پريد بغل ارباب كه ارباب از درد صورتش جمع شد، خواستم اراز رواز بغلش در بيارم كه با سر گفت نه . _ بابايي، خوبي جاييت درد نميكنه؟ سالمي؟ارباب توي چشماي مشكي پسرش يا بهتره بگم، به كپي خودش نگاه كرد و گفت : _ اولش بد بودم اما، حالا كه تو رو ديدم حالم خوب شد، تو بهم انرژي دادي آرازم . اراز و ارباب هر دو با هم لبخند زدن كه لپاشون سوراخ شد، حسوديم شد، ارباب يه كپي داره مثلخودش اما من چي؟ من هيچي، بازم دلم بچه خواست ولي جلوي خودم رو گرفتم كه نكنه ارباب بازمغرور خورد شده ام رو، از اين بدتر خورد كنه . بعد از اينكه خديجه واسه اراز صبحانه اورد، ارباب خودش لقمه مي گرفت و بهش ميداد و با محبت وافتخار بهش نگاه ميكرد . ارباب داشت واسه اراز داستان زخمي شدنش رو با سانسور هاي زياد تعريف ميكرد، كه يكي ازخدمتكارا، هراسون اومد داخل : _ ارباب، ارباب_ چيه چيشده؟_ ارباب حمله كردن، ارباب به عمارت حمله كردن . ارباب با خشم وتعجب پرسيد : _ حمله كردن، كيا حمله كردن!؟_ از ده پايين ارباب... از ده پايين حمله كردن . ارباب داد زد : _ اون لباس من رو بياريد، تفنگم رو اماده كنيد، ديگه ازشون نميگذرم، ديگه بهشون رحم نميكنم . خدمتكارا لباس و تفنگ ارباب رو اوردن كه به طرف ارباب رفتم : + ارباب نريد، شما هنوز خوب نشديد، نريد . _ بايد برم، مجبورم برم . بلند شد و خواست بره كه به طرفم برگشت و براي اراز كه داشت مثل ابر بهاري گريه ميكرد، زانو زد واشكاش رو پاك كرد : _ گريه نكن آرازم، گريه براي چي؟ تو پسر مني، پسر من گريه نميكنه، باشه؟اراز سرش رو به علامت باشه بالا پايين كرد. ارباب به طرفم اومد و گفت : _ ابنوس، مراقب اراز باش، تو و اراز بريد، بريد يه جاي امن، بريد زير زمين، عمارت كناري .

FaEO8cXQh6Fir3rTbVUT

۳ بازديد

click here

74 www.98iia.com | Pageمجبوري با من بماني _ آيدا رستمي كاربر نودهشتيا -خواستم بگم چيزي نيست كه بيهوش شدم . حال : وقتي به هوش اومدم، تار ميديدم، كمي پلك زدم و تونستم اطرافم رو خوب ببينم، ديوار هاي سفيدنشون ميداد كه توي بيمارستانم . سرم رو گذاشتم روي بالشت، كمي كه فكر كردم، يادم اومد كه چيشده و براي چي حالا اينجا هستم،سريع دستم رو گذاشتم روي شكمم، شكمم تخت بود، وحشت رگ به رگ، سلول به سلول تنم روگرفت، سريع بلند شدم كه درد شكم و دستم، جيغم رو بلند كرد . صداي در، باعث شد به اونطرف نگاه كنم كه .... كه باورم نميشه، اين اينجا چيكار ميكنه؟ يعني چي؟زمزمه كردم : + مسيحا ... لبخندي زد ولي با ديدن دست خوني ام كه ناشي از پاره شدن رگم بود، ابرو هاش در هم رفت و سريعبه طرفم اومد : _ ابنوس، ببين چه بلايي سر خودت اوردي. چرا مراقب نيستي؟+ مسيحا...تو اينجا چيكار ميكني؟_ بعدا برات توضيح ميدم . رفت بيرون و همراه با پرستار برگشت، دستم رو پانسمان كردن و پرستار رفت، مسيحا كنارم نشست : _ حالت خوبه؟+ اره . چرا اينجوري شدي ابنوس؟ چرا اينقدر پژمرده شدي؟ پس اون ابنوس شاد و سر زنده كجاس؟ اونايهان اشغال چه بلايي سرت اورده؟+ نگو مسيحا ... _ چرا نگم؟ ببين چه بلايي سرت اورده!؟تازه يادم افتاد كه بچه ام نيست، سريع گفتم : + مسيحا بچه ام ... اون كجاست؟_ بچه ام، بچه ام، اون از سلامتيت مهم تره؟+ مسيحا ... _ سالمه ولي چون زود به دنيا اومده بايد چند روز توي دستگاه بمونه . + ميخوام ببينمش، كجاس؟ منو ببر پيشش .

jlxvRg3QKqsm5hnEUJGM

۵ بازديد

click here

71 www.98iia.com | Pageمجبوري با من بماني _ آيدا رستمي كاربر نودهشتيا -عزيزانش را در اتش ديد، باورش نميشد اين اتاق كه در حال خاكستر شدن است، اتاق ابنوس باشد،هراسان به سوي حياط قدم برداشت و خواست به نجات عزيزانش برود كه جلويش را گرفتند، هر چهداد زد، هوار زد، كسي نگذاشت جان خود را به خطر بيندازد . در طبقات بالا، دختري بود كه داشت با لذت به اين صحنه نگاه ميكرد، بالاخره، زهرش را ريخته بود وحالا به شاهكار هنري اش نگاه ميكند . تمامي ساكنين حتي، مادر ارباب هم ناراحت به صحنه غم انگيز رو به رو نگاه ميكردن، خانه سوخت وسوخت و چيزي جز خاكستر از ان باقي نماند . شانه هاي ايهان براي تنها عزيزانش خم شد، همه ديدند، همه ديدند كه عشق ارباب به ابنوس،اينگونه شانه هايش را خم كرده، هم ديدند و كاري نتوانستند بكنند براي ابنوس و اراز و جنين هفتماهه، ريحان به ان هم رحم نكرد و او را سوزاند . *************** بالاخره، ان شب نحس به پايان رسيد و آيهان ماند و اتاقك سوخته اي كه آبنوس و فرزندانش را درخود دفن كرده بود . خدمه براي يافتن مدركي از آنها به جسجو پرداختن ولي قرار بود چه چيزي را پيدا كنند!؟ در ان اتشسوزان ديشب مگر چيزي هم ميتوانست زنده بماند؟ حتي مور هاي همخانه ابنوس هم يك به يكخاكستر شدن . ايهان به اتاق بالا رفت، به جايي كه ابنوسش در انجا زندگي ميكرد، از هر قسمت از عمارت كهميگذشت، صحنه اي از خاطرات بد و خوبش با آبنوس، برايش تداعي ميشد و قطره اي اشك ازچشمان كوه غرور، ميريخت . به اتاقك رسيد و به طرف كمد فندقي گوشه ديوار حركت كرد، لباس هاي گل گلي و براق ابنوس را دردست گرفت و ان ها را بوييد،هنوز كه هنوزه بوي خ وش بدن ابنوس را ميدادند . اين اتاق پر بود از يادگاري هاي ابنوس و پسرش، دفتر مشق قديمي ابنوس كه پر از نوشته هاي كج وكوله و خرچنگ قورباغه ابنوس بود، شانه ابنوس كه هنوز كه هنوزه بوي موهاي خوش عطر ابنوس راميداد و لباس هاي كوچك اراز، حتي نتوانست پسرش را يكبار هم كه شده، به اسب سواري ببرد،شايد براي هميشه در حسرتش بماند .

wv11QqEdTtwu46RmPe8i

۴ بازديد

click here

6 www.98iia.com | Pageمجبوري با من بماني _ آيدا رستمي كاربر نودهشتيا -_ سلام عزيزم خوبي؟ مامانت خوبه؟ ديگه پاهاش درد نمي كنه؟ پدرت چه طوره؟_ سلام خاله، مرسي همه خوبند مامانم بهتره، بهتون سلام رسوند . _ سلامت باشه، بيا تو دم در بده . داخل مي رم و روي پله ها مي شينم . _ اين جا بده خاله، بيا داخل . _ زياد نمي مونم خاله، بايد برم به مامانم كمك كنم . _ باشه خاله جان بذار برات يه چيزي بيارم . زودي گفتم : _ نه خاله زحمت نكش. گفتم كه، نمي تونم زياد بمونم بايد برم . _ اين جوري كه نمي شه خاله جان . _ ممنون مي شم، همين جوري خوبه. خاله؟_ جان خاله . _ گلبهار نيستش؟_ راستش، نه عزيزم . با استرس بهش گفتم : _ خاله، من... من از بچه ها يه چيزايي راجع به گلبهار شنيدم. اونا مي گفتن كه گلبهار ازدواج كرده و ... با گريه و بغل كردن خاله، حرفم نصفه مي مونه. يعني درسته، يعني اون واقعا ... بعد از چند دقيقه كه خاله آروم مي شه شروع به حرف زدن مي كنه : _ چند سال پيش رو يادت مياد؟ همون زماني كه خشك سالي اومد و همه بدبخت شدن . سرم رو به معني بله تكون مي دم . _ اون سال ها ما توي فقر و بي پولي بدي گير كرديم. هم خجالت مي كشيدم و هم وضع شما هم مثلما چندان مناسب نبود كه ازتون درخواست كمك كنيم . شوهرم، يه مرد كه توي شهر زندگي مي كرد رو مي شناخت و از اون درخواست كمك كرد كه اي كاشنمي كرد. اون بهمون كمك كرد و از شوهرم امضا گرفت، همون طور كه مي دوني ما سواد چندانينداريم و شوهرم بدون خوندن اون برگه انگشت زد . هر چي گلبهارم گفت اين كار درستنيست ما گوش نكرديم و بهش گفتيم تو بچه اي و نمي فهمي .... با ياد گلبهار دوباره شروع به گريه مي كنه، ولي بعد چند دقيقه دوباره شروع به صحبت مي كنه :